عشق ویرانگر
پارت۳۴
یونا:با من اونجوری حرف نزن تو فقط اینجا خدمتکاری همین باید ادب بشی باید بفهمی چجوری باید با اربابت حرف بزنی
من اگه اینجا خدمتکارم باشم تو ارباب من نیستی
یونا:چی؟ چی گفتی ؟من اربابت نیستم اره چون من زن اربابتم
هر وقت زنش شدی در خدمتم
بدون توجه بهش رفتم پایین اخرای مهمونی بود دیگه همه رفته بودن بجز فامیلای تهیونگ باباش و مامان کوک و کوک و یونا و مامان بابای یونا نشسته بودم که مامان کوک
م.ک:هی تو برو قهوه بیا برای همه
عصبی بود نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم
من ؟
م.ک:اره پس کی
فکر کنم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتین
م.ک:چی
یعنی همین
مامان کوک حرصی بهم نگاه میکرد توجه هی نکردم اخر شب همه رفتن دیگه صبح با سردرد بیدار شدم رفتم جلو اینه صورتم کبود بود هعیی رفتم دوش گرفتم و رفتم پایین که یکی از خدمتکارا گفت بابای تهیونگ با تو کار داره با ترس و لرز رفتم تو اتاق کار تهیونگ باباش بود و مامان کوک تهیونگ کجاست پس رفتم تو وایستادم
با من کار داشتین
که یهو با خوردن چیزی به زانوم افتادم زمین و سرم خورد به میز مایع گرمی روی صورتم بود زانوم خیلی درد گرفت
ب.ت: دیشب بلبل زبون بودی الان چرا ساکتی
چی بگم
ب.ت:بگو معذرت میخوام
نمیخوام ...کاری نکردم که ..معذرت بخوام
که با خوردن پاش تو شکمم جمع شدم تو خودم یه مرده که کمل سیاه پوشیده بود اومد و منو میزد اخراش دیگه نفس نمیتونستم بکشم دیدم تار تار شده بود که به خوردن ضربه اخرش به شکمم مزه خون تو دهنم حس کردم و سیاهی
ویو تهیونگ
تو دفتر کارم نشسته بودم نمیتونستم درست کار کنم یه چیزی اذیتم میکرد بلند شدم یکم راه رفتم یه استرس اومده بود که نمیدونم از کجاس که یهو در باز شد و جین اومد تو
_در ردن بلد نیستی
جین:نهههه... راستی بابات چیکار داره اینجا
_بابام ؟
جین:اره بابات ماشینشو دیدم
سرخدمتکار صدا کردم و اومد
_بابام اینجاست
س.خ:بله ارباب با خانومتون کار داشتن
_چی چرا وقتی اومد بهم خبر ندادی(داد)
س.خ:ببخشید
رفتم سمت اتاق کارم درو باز کردم که با جسم بی جون ات روبهرو شدم رفتم سمتش و زدم به صورتش
_ات خوبی
داد زدم
_چیکارش کردی
ب.ت:ادبش کردم
بهش با تنفر نگاه کردم و بلند شدم رفتم سمتش
_چی ؟ادبش کردی؟
ب.ت:اره خیلی زبون دراز بود منم زبونشو بریدم
_تو غلط کردی
ب.ت:درست حرف بزن تهیونگ
نمیتونستم چیزی بهش بگم ولی بازم یه مشت بهش زدم و به نگهبان سپردم بندازشون بیرون رفتم ات برداشتم و سوار ماشین شدیم رفتم بیمارستان دکتر اومد از استرس با پام ضرب گرفته بودم و هی به زمین میزدم چرا باید استرس داشته باشم معلومه همه چیم دست اون دخترس اگه بمیره کل نقشه هام بهم میریزه اره بخاطر همینه
ویو ات
...
۱۹♥️۳۰کامنت
یونا:با من اونجوری حرف نزن تو فقط اینجا خدمتکاری همین باید ادب بشی باید بفهمی چجوری باید با اربابت حرف بزنی
من اگه اینجا خدمتکارم باشم تو ارباب من نیستی
یونا:چی؟ چی گفتی ؟من اربابت نیستم اره چون من زن اربابتم
هر وقت زنش شدی در خدمتم
بدون توجه بهش رفتم پایین اخرای مهمونی بود دیگه همه رفته بودن بجز فامیلای تهیونگ باباش و مامان کوک و کوک و یونا و مامان بابای یونا نشسته بودم که مامان کوک
م.ک:هی تو برو قهوه بیا برای همه
عصبی بود نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم
من ؟
م.ک:اره پس کی
فکر کنم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتین
م.ک:چی
یعنی همین
مامان کوک حرصی بهم نگاه میکرد توجه هی نکردم اخر شب همه رفتن دیگه صبح با سردرد بیدار شدم رفتم جلو اینه صورتم کبود بود هعیی رفتم دوش گرفتم و رفتم پایین که یکی از خدمتکارا گفت بابای تهیونگ با تو کار داره با ترس و لرز رفتم تو اتاق کار تهیونگ باباش بود و مامان کوک تهیونگ کجاست پس رفتم تو وایستادم
با من کار داشتین
که یهو با خوردن چیزی به زانوم افتادم زمین و سرم خورد به میز مایع گرمی روی صورتم بود زانوم خیلی درد گرفت
ب.ت: دیشب بلبل زبون بودی الان چرا ساکتی
چی بگم
ب.ت:بگو معذرت میخوام
نمیخوام ...کاری نکردم که ..معذرت بخوام
که با خوردن پاش تو شکمم جمع شدم تو خودم یه مرده که کمل سیاه پوشیده بود اومد و منو میزد اخراش دیگه نفس نمیتونستم بکشم دیدم تار تار شده بود که به خوردن ضربه اخرش به شکمم مزه خون تو دهنم حس کردم و سیاهی
ویو تهیونگ
تو دفتر کارم نشسته بودم نمیتونستم درست کار کنم یه چیزی اذیتم میکرد بلند شدم یکم راه رفتم یه استرس اومده بود که نمیدونم از کجاس که یهو در باز شد و جین اومد تو
_در ردن بلد نیستی
جین:نهههه... راستی بابات چیکار داره اینجا
_بابام ؟
جین:اره بابات ماشینشو دیدم
سرخدمتکار صدا کردم و اومد
_بابام اینجاست
س.خ:بله ارباب با خانومتون کار داشتن
_چی چرا وقتی اومد بهم خبر ندادی(داد)
س.خ:ببخشید
رفتم سمت اتاق کارم درو باز کردم که با جسم بی جون ات روبهرو شدم رفتم سمتش و زدم به صورتش
_ات خوبی
داد زدم
_چیکارش کردی
ب.ت:ادبش کردم
بهش با تنفر نگاه کردم و بلند شدم رفتم سمتش
_چی ؟ادبش کردی؟
ب.ت:اره خیلی زبون دراز بود منم زبونشو بریدم
_تو غلط کردی
ب.ت:درست حرف بزن تهیونگ
نمیتونستم چیزی بهش بگم ولی بازم یه مشت بهش زدم و به نگهبان سپردم بندازشون بیرون رفتم ات برداشتم و سوار ماشین شدیم رفتم بیمارستان دکتر اومد از استرس با پام ضرب گرفته بودم و هی به زمین میزدم چرا باید استرس داشته باشم معلومه همه چیم دست اون دخترس اگه بمیره کل نقشه هام بهم میریزه اره بخاطر همینه
ویو ات
...
۱۹♥️۳۰کامنت
- ۱۴.۹k
- ۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط